خسرو شکیبایی سياه ...زشت..... اما سالم و دوست داشتنی و مهربان از زبان خودش
با بیش از هفتاد عکس از دوران حضور این هنرمند فقید
یزدفردا -علی آبادی -تو شناسنامه اسمش «خسرو» ئه ولی خانواده و بچه محل ها «محمود» صداش می کردن. خسرو شکیبایی متولد فروردین 1323 در خیابان مولوی تهرانه. مامانش _ که بچه دار نمی شده _ نذر می کنه خدا یه پسر سبزه بهش بده که چشمش نزنن
پدر خسرو سرگرد ارتش بود و وقتی او ، 13-14 ساله بود _ ظاهرا بر اثر سرطان _ از دنیا رفت و باعث شد اون پیش از پایان کودکی وارد زندگی بزرگسالانه بشه.
او قبل از اینکه وارد عرصه تئاتر بشه ، تو خیاطی و کانال سازی وآسانسور سازی کار می کنه. در 19 سالگی برای اولین بار روی صحنه تئاتر میره و بعد از مدتی به عباس جوانمرد ، معرفی و به صورت کاملا حرفه ای بازیگر تئاتر میشه.
بازی توی تئاتر ادامه داشته تا اینکه اولین نقش سینمایی شو در فیلم «خط قرمز» مسعود کیمیایی بازی می کنه. اون فیلم به نمایش در نمیاد و با وجود بازی در یکی دو فیلم سینمایی دیگه شکیبایی گم نام باقی می مونه تا حادثه «هامون»...
مهرجویی ، شکیبایی رو روی صحنه تئاتر کشف و برای شاه نقش «هامون» انتخاب می کنه. بازی فوق العاده شکیبایی در این فیلم ستایش اهل سینما رو برای او به ارمغان میاره اما اونچه شکیبایی رو شهره عام کرد سریال «روزی روزگاری» بود.
شباهت نقش های فیلم های بعدی به کاراکتر حمید هامون باعث شد بسیاری از منتقدان این ایرادو به شکیبایی بگیرن که توی اون نقش کلیشه شده و نتونسته کاراکتر جدیدی خلق کنه. در حالی که واقعیت اینه که مهرجویی «هامون رو به شکیبایی نزدیک کرده بود» و این خود شکیبایی بود که به هر حال توی هر نقشی قسمتی از وجودش منعکس می شد.
چند سال بعد در فیلم «کیمیا» ، شکیبایی با فاصله گرفتن از قالب همیشگی و خلق شخصیت رضا ، اسیر جنگی ، یه بار دیگه تحسین منتقدان رو بر می انگیزه و ضمنا دومین جایزه شو از جشنواره فجر می گیره. (البته این دور شدن از حمید هامون بیشتر نتیجه موقعیت متفاوت رضا در فیلمنامه بود ومثلا اگه قرار بود در طول فیلم رضا هیجان زده بشه مطمئنا باز همون هامون همیشگی سر بر میاورد!)
بازی در سریال طنز «خانه سبز» ضمن اینکه شکیبایی رو بیش از پیش توی چشم آورد و سر زبونها انداخت ، بعضی از طرفداراشو که عادت نداشتن اونو در چنین نقشی ببینن شاکی کرد.
آخرین سریالی که از شکیبایی پخش شد باز هم یک سریال طنز بود: «در کنار هم» و البته این بار پخته تر و ظریف تر ظاهر شده بود.
او در سریال «آواز مه» با بازی او در نقش یه جانباز شیمیایی از شبکه اول پخش شد و بعد از آن هم نقش شیخ بهایی رو در سریالی که بر اساس زندگی این دانشمند ساخته شد بازی کرد.
ضمنا شدیدا اهل شعر و شاعریه و عاشق دل خسته سهراب سپهری. چند تا کاست شعر خونی هم بیرون داده که با استقبال خوبی هم روبرو شدن. خودش هم شعر میگه که البته تا حالا منتشرشون نکرده. تو مصاحبه هاش هم گاهی شعر خونش می زنه بالا و ... خلاصه تریپ رمانتیسیسم و این صوبتا.
شکیبایی از همسر اولش (تانیا جوهری _ بازیگر) یه دختر داره به نام «پوپک» و از همسر دومش (پروین کوشیار) یه پسر به اسم «پویا >
چرا رنگ پوست خسرو شکیبایی بر عكس خاندانش سیاه است ؟
گفت و گوي نيما حسنينسب با خسرو شكيبايي: «آقا، شما ميخواهيد بازيگر شويد؟»
انتخاب خسرو شكيبايي در جمع پنج بازيگر برگزيدهي تاريخ سينماي ايران در رايگيري كتاب سال مجله فيلم، بهانهي خوبي بود تا دوباره پاي حرفها و خاطرات شنيدني خسرو شكيبايي بنشينم. هنوز چند ماه بيشتر از گفتوگوي مفصلمان دربارهي «هامون» نگذشته بود و من كه از آن مصاحبه و بودن در كنار شكيبايي حسابي لذت برده بودم، يك فرصت خوب ديگر به دست آوردم تا كلي شور و شوق و احساس را بشنوم و ببينم و ضبط كنم. اينكه چهقدر از آن همه حس و حال در نوشته منتقل شده، قضاوتش با شماست.
* اگر به گذشتهها برگرديد، اولين خاطرهاي كه از بازي و اجراي نقش در حافظهتان هست مربوط به چه دوراني است؟ بار اول كي و كجا متوجه شديد كسي دارد ادايي درميآورد و چيزي را نمايش ميدهد؟
+ اين سوال مرا ياد دوران كودكي مياندازد؛ دايي من روزنامهفروش بود و زنداييام روزنامهخوان. اين روزنامه و مجلهها مرتب به خانه ميآمد و زندايي با صداي بلند قصههاي اين مجلهها را ميخواند. هميشه هفت هشت تا بچه دور و برش نشسته بوديم و زن دايي فتورمانها و داستانهاي هفتگي تهران مصور، روشنفكر، فردوسي، خواندنيها و خلاصه اغلب مجلههاي آن روزگار را برايمان ميخواند و توضيح ميداد و گاهي هم تفسيرشان ميكرد؛ در واقع ميشود گفت به يك معنا نقالي ميكرد. خيلي در خواندن و گويش مهارت داشت و با شيوه خواندن او بود كه اين قصهها در ذهن و جان ما رسوب كرد. روزها انتظار ميكشيديم تا باز كِي ميشود خانه زندايي جمع بشويم و قصههايش را گوش كنيم. مادرم خدابيامرز بينهايت مذهبي و خرافاتي بود و مثل خيليهاي ديگر عقيده داشت كه تئاتر و مطربي معني ندارد. من با پنهانكاري از مادرم ميرفتم به اين قصهها گوش ميكردم. يادم ميآيد كه گاهي روزها جلوي در اداره راديو ميايستادم تا هنرپيشههاي راديو مثل آقاي ماني، سارنگ، مشكين و گاهي هم خوانندههايي را كه از راديو بيرون ميآيند از نزديك ببينم. مثل حالا نبود كه بدويم جلو و سلام كنيم و امضا بگيريم، فقط امكان ديداري از دور را داشتيم و عجيب بود كه همين ديدارها خيلي به دل من مينشست و احساس شعف خاصي ميكردم. آن روزها هيچ وقت انتظار اين را نداشتم كه يك روز خودم بازيگر شوم.
* چهطور با دنياي نمايش آشنا شديد؟ سينمارفتن و ديدن تئاتر و تلويزيون را از چه موقعي شروع كرديد؟
+ آن موقع تلويزيون در خانهها نبود. بعضي مغازهها كه تلويزيون ميفروختند، پشت ويترينشان هميشه يك تلويزيون روشن بود. بعضيها از جلوي اين مغازهها رد ميشدند، بعضيها ميايستادند و گروهي هم اسيرش ميشدند؛ من جزو ايستادهها و اسيرهاي اين جادو بودم و گاهي ساعتها از پشت اين شيشهها تلويزيون تماشا ميكردم. تصوير هميشه براي من حكم آتش شومينه را داشته و به سوياش جلب ميشدم.
* در محيط خانه اهل نقشبازي كردن و ادا درآوردن بوديد يا صحنههايي كه ميديديد اجرا ميكرديد؟
+ اوايل چند باري پيش آمد كه در جمع خانواده چيزهايي ميگفتم و بقيه ميخنديدند، خيلي ميخنديدند. من با چارلي از طريق مجيد محسني خدابيامرز آشنا شدم. در فيلم پرستوها به لانه باز ميگردند صحنهاي بود كه مرحوم محسني با آهنگ معروف چارلي ميخواند و بازي ميكرد... « دارم خانوم آقايون/لاغر مثل ني قليون/اصلا دندون نداره/ نميدونم چرا»... دوازده سيزده سالام بيشتر نبود و اين شعر و آهنگ روي من خيلي تاثير داشت و عين اين را در خانه اجرا ميكردم.
* ميل و وسوسه براي بازيگرشدن هم مال همان موقع است يا بعدها پيش آمد؟
+ آقايي در محله ما زندگي ميكرد كه ميگفتند بازيگر است و به همين خاطر هميشه بهش سلام ميكردم. يك روز رفته بودم نانواي تا نان بخرم. نانواييهاي آن دوره صفي نبود. همه كنار هم ميايستادند و خود شاطر ميدانست نوبت كيست و به كي بايد جلوتر نان بدهد و به كي ندهد. توي نانوايي بودم كه اين آقاي بازيگر آمد بغل دست من ايستاد. سعي كردم از فرصت استفاده كنم و باهاش ارتباط برقرار كنم.
* حالا راستي راستي هنرپيشه بود؟
+ بعدها ديگر اصلا پيدايش نكردم و نفهميدم كي بود، يعني از يك جايي ديگر او را يادم رفت. من حدودا يك متر بودم و او نزديك دومتر. سرم را بلند كردم و گفتم آقا راست ميگويند كه شما هنرپيشهايد؟ گفت آره اينطوري ميگويند. پرسيدم آقا چه جوري ميشود هنرپيشه شد؟ اين اولين باري بود كه در زندگي اين سئوال را از كسي پرسيدم. جواب داد بزرگ كه شدي ميروي امتحان بازيگري ميدهي. گفتم چه جور امتحاني است؟ شما نميتوانيد الان از من امتحان بازيگري بگيريد؟ با تعجب گفت اينجا، توي نانوايي؟! بالاخره با اصرار و نميدانم بعد از چند دقيقه درخواست اين آقا را وادار كردم از من امتحان و تست بازيگري بگيرد. يادم ميآيد كه يك چهارپايه بلند بغل ديوار بود و آقاهه مرا بلند كرد گذاشت روي چهارپايه بغل گوني آرد و گفت حالا شديم هماندازه. بعد ادامه داد كه تو قرار نيست چيزي بگويي و من فقط توي چشمهات نگاه ميكنم، اگر توانستي جلوي خندهات را بگيري در امتحان قبولية، اما اگر خندهات بگيرد رفوزه ميشوي. بدون اينكه شكلكي دربياورد زل زد تو چشم من و من بيدليل خندهام گرفت. با قسم و آيه بسيار گفتم آقا قبول نيست، تورا به خدا يك بار ديگر. قبول كرد و باز نگاهاش را انداخت به چشم من و دوباره زدم زير خنده. اينبار ديگر به التماس افتاده بودم كه «تا سه نشه بازي نشه»، لطفا دوباره امتحان كنيد تا من رفوزه نشوم، به خدا اين بار ديگر ياد گرفتهام نخندم. گفت خب، فقط يك دفعه ديگر. نگاهام كرد و من داشت خندهام ميگرفت كه يكهو زدم زير گريه و از چهارپايه افتادم پايين و دويدم به سمت خانه؛ دو روز بعد پدرم مُرد. من شده بودم يك پسربچه سيزده چهارده ساله كه همه فكر و ذكرش اين است كه كار كند و پول دربياورد تا بتواند برود تئاتر.
* مقطعي را در زندگي به ياد داريد كه تصميم جدي گرفتيد كه در آيند بازيگر شويد؟ اين مقطع ميتواند حتي در يك لحظه اتفاق بيفتد.
+ آن مقطع دقيقا لحظهاي بود كه يك نفر از پشت سر زد روي شانه من و گفت آقا شما ميخواهيد بازيگر شويد؟! با حيرت جواب دادم بله. گفت تشريف بياوريد. گفتم من تا حالا اين كار را نكردم، چيزي بلد نيستم.
* اين اتفاق كي و كجا افتاد؟
+ تابستان سال 1342، در باشگاه مركزي جوانان كه يك مجتمع هنري ورزشي بود.
* و آن آقايي كه دعوتتان كرد چه كسي بود؟
+ آن آقا اسماش حسين افشار بود. من رفته بودم آنجا كه به وسيله يكي از دوستان تمرينهايشان را تماشا كنم. با اين دوست هم درست همان روز آشنا شده بودم؛ در يك پيك نيك آنهم وقتي دوتايي روي شاخه درختي نشسته بوديم. سر حرفمان كه باز شد پرسيدم چه كار ميكني؟ جواب داد تئاتر كار ميكنم. به محض اينكه اين جمله را شنيدم از بالاي درخت افتادم پايين! حال غريبي پيدا كرده بودم. خلاصه همان روز ازش قول گرفتم مرا هم براي ديدن تمرينشان ببرد و تا شب كه قرار بود برويم سر تمرين، مخاش را خوردم و كلافهاش كردم تا بالاخره رسيديم به باشگاه و در تراس آنجا مرا به دوستهاي تئاترياش معرفي كرد. خلاصه بعد از اينكه پيشنهاد بازيگري را شنيدم، حسين افشار همان لحظه مرا برد طبقه پايين و رسيديم به اتاقي كه روي درش نوشته شده بود: واحد تئاتر. جالب است كه آن همه در اين راهروها گشته بودم، ولي تا آن لحظه چشمام به اين نوشته نخورده بود. از توي كشوي ميزش چيزي درآورد و چند خطي نوشت و داد دست من كه حفظ كنم. يك بار كه متن را خواندم حفظ شدم و گفتم آمادهام. اجراي متن كه تمام شد پرسيد كجا كار ميكردي؟ جواب دادم درس ميخواندم. گفت نه، منظورم اين است كه كجا تئاتر كار ميكردي؟ گفتم هيچ جا. گفت هيچ جا كه نشد.
* فكر ميكنيد چرا شما را براي بازيگري انتخاب كرد؟
+ اگر الان بخواهم دنبال جوابهاي فلسفي براي اين ماجرا باشيم، يك چيزهايي پيدا ميشود ولي اين ماجرا در آن موقع فقط يك اتفاق بود. آنها براي گروهشان دنبال بازيگر ميگشتند و من را آن جا ديدند و اين طوري شد كه شدم بازيگر تئاتر گروه آنها.
* در فاصلهاي كه بازيگري تئاتر را دنبال ميكرديد، علاقهاي هم به حضور در سينما داشتيد و به اين امكان فكر ميكرديد؟
+ نه، چون وقتي جذب تئاتر شديم فضا جوري بود كه فعالان تئاتر ميانه چنداني با سينما نداشتند و جو اداره تئاتر اصلا سينما را نميپذيرفت، مگر آدمهاي خاص و معدود سينماي آن دوره را. اهالي تئاترِ آن دوره يك جورهايي شاءن خودشان را اجل از سينما ميدانستند و مركزيت هنري با تئاتر بود. خلاصه اين كه خيلي دلمان نميخواست وارد سينما بشويم. تا موقعي كه وارد كار سينما نشده بودم هيچ توقعي از سينما نداشتم و فقط كارهاي خوب فيلمسازهاي مطرح آن دوره را تعقيب ميكردم و دوستشان داشتم. از موقعي كه بازيگري سينما را شروع كردم، وارد دنياي تازهاي شدم؛ يك خط تازه بود، نه اينكه برجستهتر باشد. يك جور خط ...
* يك جور خط قرمز بود! قصه دعوتتان به فيلم آقاي كيميايي چه بود؟ شما هم مثل بقيه از كمبود امكانات تئاتر و تعطيلي نمايش ناچار شديد به سينما برويد؟
+ اين قصه براي من آدرس مشخصي دارد. تئاتري بازي ميكردم به نام شب بيستويكم به كارگرداني آقاي محمود استاد محمد. اين تئاتر خيلي مورد توجه آقاي كيميايي قرار گرفته بود، جوري كه چند شب به ديدن اين نمايش ميآمدند و مرا روي صحنه و پشت صحنه ميديدند. همان روزها بود كه يك شب دعوت شدم منزل ايشان و پيشنهاد بازي در فيلم مطرح شد.
* نام و اعتبار كيميايي در اين تصميمگيري نقش داشت يا اين كه كُلا منتظر موقعيتي براي ورود به سينما بوديد؟
+ سواي اين نام و اعتبار، چيزي كه خيلي مرا به سمت اين كار كشاند، امواج و احساس خوبِ تئاتري بود كه در گفتوگو با آقاي كيميايي و فضاي پشت صحنه فيلم جاري بود كه حالا داشت با كمك يك دوربين ضبط ميشد. سرِ اين فيلم و موقع كار با آقاي كيميايي، احساس من درباره تئاتر عوض نشد.
* يعني اولين تجربه سينماييتان چيز چندان عجيب و متفاوتي نبود؟
+ شيوهاي كه من به سينما آوردم، به بازيگر مقابل كمك ميكرد تا لحظهاش را باور كند. در گذشته تا آنجا كه من ميدانستم كار شكل ديگري داشت؛ بازيگر مقابل ميايستاد يا بازيگر ديگر ناچار بود با نگاه به ديوار يا گوشه لنز دوربين حس بگيرد و بازي كند. از وقتي وارد سينما شدم، سعي كردم اين حضور و همكاري مقابل بازيگران ديگر را داشته باشم، چون هم تمرين خوبي براي خودم بود و هم هميشه عقيده دارم وقتي نقش و بازي من درست از كار درميآيد كه نقش مقابلام خوب باشد. اين شيوه مال تربيت تئاتري است و همكاران ديگري هم كه از تئاتر به سينما آمدند همين روش را داشتند. تربيت ديگري كه از تئاتر به سينماي ايران رسيد اين بود كه تئاتريها حق داشتند و عادت كرده بودند كه متن كار در اختيارشان باشد و هر روز و شب و هر لحظه بهش فكر ميكردند. ساختار سينما در گذشته اين طوري نبود. وقتي اين ذهنيتها در سينما عوض شد به سينما آمديم، ولي به محض ورود دچار معضل بزرگي شديم؛ اين كه فقط پنجاه درصد از توان و ابزار ما در اختيار سينما بود و پنجاه درصد بقيهاش متعلق به دوبلورهايي بود كه جاي ما صحبت ميكردند. هنرمندان محترمي در آن مقطع در فيلمها جاي من حرف ميزدند، اما به هر حال ديگر من نبودم.
* اين من ديگر من نيستم، يعني منِ خودم نيستم!
+ آنها خوب و درست و جذاب گفته بودند، ولي من نبودم. خيلي ممنونام از تك تك هنرمندان دوبلوري كه در فيلمهاي مختلف جاي من حرف زدند، اما آنها ديگر من نبودند و اين ديگر تقصير من نبود.
* خط قرمز را روي پرده ديديد؟
+ موقع نمايش خط قرمز در جشنواره، به خاطر بازي در دادشاه در زاهدان بودم.
* توقيف فيلم در مسير كاري شما در سينما چه تاثيري داشت؟
+ راستش وقتي در زاهدان خبر توقيف فيلم را شنيدم خيلي به خودم فكر نكردم، چون حضورم در سينما اتفاقي و از سر تجربه بود و باور نداشتم كه سينماچي شدهام. بنابراين دوباره شروع كردم به كار تئاتر و براي بازي در هر فيلمي كه دعوت شدم، به شكلي از طريق همين اجراهاي تئاتري انتخابام كردند، حتي انتخاب براي نقش حميد هامون هم همين شكلي بود؛ قصهاش را چندبار گفتهام.
* اولين بار كه تصويرتان را روي پرده ديديد چه احساسي داشتيد؟
+ خيلي برايم غريبه بود؛ اصلا ميانهام با سينما مثل غريبهها بود، گاهي ميآمدم به سينما و نقشي بازي ميكردم و دوباره برميگشتم تئاتر، چون چشمهاي كه ميشد از آن سيراب شد تئاتر بود نه سينما. آن موقع بازي در سينما را هم مثل يك اجراي تئاتري ميديدم و كار كه تمام ميشد برميگشتم به خانه خودم. هنوزهم با ديدن تصوير خودم در فيلمها مشكل دارم و فقط تصادفي پيش ميآيد كه بعضي از نگاههايم را در بعضي نماها ميپسندم و ميبينم با موقعيت صحنه مچ شده است.
* دلتان براي بازي در تئاتر و اجراي هر شب روي صحنه تنگ نشده است؟
+ خيلي زياد. دلام يك گروه تئاتري خوب و با اعتبار ميخواهد و يك نقش كمدي درست و حسابي.
* پيگير بازگشت به تئاتر هستيد يا بهكل رهايش كردهايد؟
+ مدام بهش فكر ميكنم، اما درگيري در سينما هميشه فرصت اين كار را از من ميگيرد.
* فارغ از شناختهشدن به عنوان بازيگر تئاتر و رودررويي مستقيم با مخاطب نمايش، از كي با مقوله شهرت آشنا شديد و چه نظري درباره اين قضيه داريد؟ اولين باري كه حس كرديد شما را ميشناسند، مال چه زماني است؟
+ اين مقوله به منش هر كسي در زندگي برميگردد. اگر يك نفر مرا ميشناخت همان احساسي را داشتم كه وقتي بين صد نفر شناختهشده بودم. اصلا به اين چيزها فكر نميكردم و حتي بيرون از تئاتر خيلي از مردم خجالت ميكشيدم و وقتي تماشاگرها ميآمدند پشت صحنه احساس شرمندگي ميكردم. اما اينكه اولين بارش كي بوده را درست نميدانم. به اين دليل كه همزمان در تئاتر و سينما بازي ميكردم، خيلي نميشد اينها را از هم تفكيك كرد، چون عدهاي مرا از همان تئاترها ميشناختند. چيزي كه ميدانم اين است كه اين قضيه رفته رفته شكل ميگيرد و اتفاقهايي هست كه به اين ماجرا كمك ميكند و باعثاش ميشود؛ اين اتفاقها براي من سريال مدرس بود، روزي روزگاري يا خانه سبز و از آن طرف فيلمهاي اوليهام مثل شكار و بعد طبيعتا اوجاش با هامون بود.
* نقش حميد هامون جزو شخصيتهايي است كه طرفداران ويژه (Fan) پيدا كرد و به كالت تبديل شد. آدمهاي زيادي طرفدار ويژه اين فيلم و شخصيت و بازيگرش شدند، اخبار و اتفاقاتاش را پيگيري ميكردند و دنبال جزئيات كار بودند. هر جا خط و خبري درباره فيلم و بازيگرش بود پيدا ميكردند و خلاصه شرايط ويژهاي داشت كه از حد علاقه يا طرفداري معمولي خارج بود. شما كه بازيگر چنين نقشي بودهايد، در زندگي خودتان شخصيت يا فرد خاصي هست كه چنين گرايشي به او و كارش پيدا كنيد و طرفدار ويژهاش باشيد؟
+ يك آدم خاص هميشه در زندگيام هست به نام چنگيز جليلوند كه الان سالهاست نديدماش. دو سال در ابتداي كارم در كار دوبله فعاليت ميكردم كه حرفه و منبع درآمدم خيلي از تئاتر دور نباشد، چون به هر حال موقع دوبله با همان پنجاه درصد ابزار بازيگري كه صدا و بيان است امكان بازي داشتم. به همه قديميهاي دوبله احترام ميگذاشتم و جلوي پايشان بلند ميشدم، ولي دو سه نفر بودند كه خيلي برايم ارزشمند بود، از جمله همين آقاي جليلوند. او ابتدا با آن صداي جادويي مرا اسير خودش كرد و بعد كه به دوبله آمدم و با شخصيت ايشان از نزديك آشنا شدم، ديدم چهقدر دلام ميخواهد به اين آدم نزديك باشم و ازش ياد بگيرم؛ بلدبودن و اينكاره بودناش، و از آن مهمتر عاشقانه كار كردناش. بعضيها عقيده دارند كه دوبله فن است نه هنر و من هم آن موقع اين را قبول كرده بودم، ولي درباره كار بعضي گويندهها فهميدم كه اين ديگر دقيقا هنر است. خيلي دلام ميخواهد بگويم اگر با اين آدمها در بيست سالگي روبه رو نميشدم، شايد مسير زندگيام به كلي عوض ميشد. درست است كه خيلي با آقاي جليلوند كار نكردم، اما خيلي نگاهشان ميكردم. شايد بشود گفت ادب را از ايشان ياد گرفتم، اصلا شايد بشود گفت ادب و جلوي پيشكسوت بلندشدن را به خاطر ايشان ياد گرفتم. يكي از دلايل حضور و موفقيت من مال اين است كه هميشه به كساني كه دوتا كار از من بيشتر كرده بودند احترام زيادي گذاشتم. هيچ وقت هيچكدامشان برايم معمولي نبودند و معمولي نشدند و مطمئن بودم از همه ميشود همه چيز ياد گرفت. فكر ميكنم آدمهاي استثنايي و تاثيرگذار در زندگي زيادند و متاسفم كه نميشود از همهشان اسم برد. ميدانيد كه من شاگرد عباس جوانمرد هستم و پرورش و تربيت من در كار سرِ كلاسهاي ايشان شكل گرفته، اما بعدها وقتي از نزديك و در پشت صحنه با آقاي علي نصيريان آشنا شدم و هر شب كارشان را از پشت صحنه نگاه ميكردم، قلبا فهميدم كه راه درست و كار درست همين است، چون ايشان خيلي صادقانه كار ميكرد... سئوال قشنگي پرسيديد چون آدم هميشه دوست دارد فرصتي پيش بيايد كه از كساني بگويد كه در زندگي و كار برايش الگو بودهاند، مثل عزتالله انتظامي بزرگ، پرويز فنيزاده، رضا كرم رضايي و خيليهاي ديگر.
* عجيبترين خاطرهاي كه از شهرت داريد و هميشه به يادش ميافتيد يا نقلاش ميكنيد چيست؟
+ اتفاقهاي زيادي ميافتد كه عجيب و جالب است، و يكي از عجيبترينشان ماجراي همان دختركي بود كه دم بستنيفروشي آمد جلو و پرسيد چرا براي هامون من سبيل گذاشتهايد... قصهاش را در همان مصاحبه درباره هامون با خودت تعريف كردم؛ ميتوانيد به آن گفتوگو رجوع كنيد!
* از قبولنكردن كدام فيلمنامههايي كه بهتان پيشنهاد شده پشيمان شدهايد؟
+ اين سئوالها چيه كه امروز ميپرسي؟! چه بگويم؟ ... آها، يكياش نقش داريوش فرهنگ در فيلم سفر آقاي رييسيان بود. البته با ديدن فيلم پشيمان نشدم، همان موقعي كه پيشنهاد شد و من نتوانستم بازي كنم افسوس خوردم. يك سكانس در اين فيلمنامه بود كه خيلي دوست داشتم.
* لابد همان سكانسي كه مرد با گاو حرف ميزند.
+ آره، اجراي اين صحنه خيلي برايم جالب بود. يكي ديگر هم سريال آقاي داود ميرباقري بود، معصوميت از دست رفته، كه اتفاقا آن نقش را هم داريوش فرهنگ بازي كرد.
* انگار هر نقشي كه بازي نكردهايد و پشيمان شدهايد به داريوش فرهنگ رسيده!
+ دلشدگان مرحوم حاتمي را هم بهخاطر همزماني با بانو از دست دادم... چيز ديگري يادم نميآيد، چون اكثر كارهايي كه به من پيشنهاد شده خوب بوده است.
* از كدام نقشهايي كه بازي كردهايد پشيمانيد و دوست داريد از كارنامهتان حذف شود؟
+ همه نقشهايي را كه بازي كردم دوست دارم و چيزي را حذف نميكنم. به هرحال همه اين نقشها را من بازي كردهام و مسئوليتاش را ميپذيرم، چون تلاش و فكر و انرژياي كه بايد براي بازي ميگذاشتم در تمام اين نقشها بوده است. به هر حال حتما ضعف يا دلخوريهايي بوده، اما اين چيزها خيلي گفتن ندارد.
* نقشي بوده كه موقع خواندن فيلمنامه و بازي فكر كنيد شاه نقشي مثلا در اندازههاي حميد هامون است، اما موقع نمايش فيلم هيچ اتفاقي نيفتاده و بيسروصدا تمام شده است.
+ تمام فيلمها و نقشهايم را به ديد شاه نقش نگاه كردم و فكر كردم ميتواند يك هامون ديگر باشد، حالا نه با ابعاد و گستردگي اين فيلم. منظورم معنا و گستردگي و شكل ارتباطي است كه اين نقشها با مخاطب برقرار ميكند؛ يك جور زبان خاص ارتباط با دنيا و مردم كه هنوز به وجود نيامده است. البته اين را هم هميشه ميدانستم و ميدانم كه هامون يك اتفاق ويژه است كه ديگر تكرار نخواهد شد.
* سه نقش در سينماي ايران كه دوست داشتيد بازيگرش بوديد.
+ تا به حال به اين موضوع فكر نكردهام و خيلي دنبال اين جور حسرتها و ايكاشها نبودهام كه الان بتوانم فيلمها و نقشهايي را اسم ببرم.
* در سينماي جهان هم نقشهاي خاصي نبوده كه دلتان بخواهد بازي كنيد؟
+ اگر امكاناش فراهم ميشد خيلي دوست داشتم نمايشهاي شكسپير را كار كنم. يك بار هم با مجيد جعفري تا آستانه اجراي ريچارد سوم رفتيم، ولي نشد.
* سه نفر را اسم ببريد كه حاضريد جايتان را در اين نظرخواهي به آنها بدهيد.
+ واقعا دوست داشتم هر كدام از بزرگان و پيشكسوتاني كه در تئاتر كنارشان بودم و كار ياد گرفتم به جاي من در اين فهرست بودند. آنهايي كه موقع كارگري پشت صحنه تئاتر بهشان نگاه ميكردم و از هنرشان لذت ميبردم، از عشق و شوري كه براي بازيگري داشتند و ارزشي كه براي هنرشان قائل بودند. كساني كه دست مرا گرفتند و بالا آوردند و كنارشان به اينجا رسيدم كه حالا بتوانم جايام را تقديمشان كنم.
* و بالاخره اين كه نظرتان درباره چنين نظرخواهيهايي چيست؟
+ اين جور چيزها به آدم كمك ميكند كه مسيرش را در رودخانه زندگي و حرفهاش بهتر ادامه بدهد و جلو برود. خيلي خوب است كه فرصتي پيش ميآوريد كه آدم ياد گذشتهها بيفتد و از اين طريق به پالايش برسد؛ امشب كه با هم از گذشتهها و خاطرهها گفتيم احساس سبكي خوبي دارم.
اینهم آلبومی از سالها تلاش این هنرمند مردمی و دوست داشتنی ایران که توسط همراهان یزدفردا گرد آوری شده است
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
دوشنبه 20,ژانویه,2025